احمد موسوی، زندانی سیاسی سابق
زمانی که فقط ده سال داشتم پسر خاله ام از زندان رژیم سلطنتی شاه آزاد شد. طبیعتا در آن زمان، نه کمترین ذهنیتی از زندان و زندانی سیاسی داشتم، و نه می دانستم پسر خاله ام به کدامین اتهام، سیزده سال از بهترین دوران زندگیش را در زندان های رژیم پادشاهی بوده است. شناخت من از او فقط در حد تماشای روزانه تصویر نشسته در فاب عکسش خلاصه می شد. تصویری که در میان لباس افسری جای گرفته بود و همواره زینت بخش دیوار اتاق خانه روستائی ما بود.
بعدها که بزرگتر شدم، هر وقت خاله ام از تهران پیش ما می آمد، در صحبت هایی که میان او و مادرم رد و بدل می شد، گاه و بیگاه با یکی از آرزوهای قلبی خاله ام آشنا شدم. بزرگترین آرزوی او، سقوط رژیم سلطنت پهلوی، مرگ شاه و خاندان سلطنتی بود. این آرزوی خاله ام عموما با نفرین نسبت به خاندان سلطنتی همراه بود. نفرین به همه آنهائی که سیزده سال پسرش را بی دلیل زندانی کرده بودند، و در این مدت، خود او را هم، آواره رفت و آمد به زندان های قصر، برازجان و تبعیدگاه جهنمی جزیره خارک کرده بودند. جزیره متروکی که سال ها، به تبعیدگاه زندانیان سیاسی تبدیل شده بود و پسرخاله ام هوشنگ، دو سال از دوران محکومیت خود را در این تبعیدگاه سپری کرد.
آرزوی خاله ام که عموما با احساس انتقام فردی آمیخته بود، نخستین مفهوم واژه دادخواهی بود که من در آن عالم کودکی با آن آشنا می شدم. بدون اینکه کمترین ذهنیتی از مفهوم دادخواهی داشته باشم.
خاله ام پس از قیام شکوهمند ٢٢ بهمن ٥٧، سقوط رژیم سلطنتی پهلوی را دید. و من هم، شادی مادرانه اش را در نخستین روزهای سقوط خاندان پهلوی شاهد بودم. خاله ام در سال ٥٩ درگذشت. مرگ خاله که در واقع یار، مونس و همدرد مادرم بود، اگر چه دردناک، اما این خوش شانسی را برای خود او داشت تا دیگر باره شاهد دستگیری و زندانی شدن پسرش هوشنگ قربان نژاد و سپس اعدام او در قتل عام تابستان٦٧ نباشد.
این بار، دیگر من آن کودک ده ساله سال ١٣٤٥ نبودم که از زندان و زندانی سیاسی هیچ درکی نداشته باشد. این بار، خودم نیز از زمستان سال ٦٠، به اتهام هواداری از سازمان چریک های فدائی خلق ایران (اقلیت) در زندان بودم. زندان را با تمام ابعادش تجربه می کردم. زخم شلاق و شکنجه بر جسم و جانم نشسته بود. تبعید، بخشی از واقعیت دردمند سال های زندانم شده بود. مهمتر اینکه مادر پیر و خانواده ام، همانند ده ها هزار مادر و خانواده دردمند دیگر، آواره زندان های رژیم استبدادی و ارتجاعی حاکم بر ایران شده بودند.
در سال های ٦٠ تا ٦٣، سال های وحشت و مرگ، سال های آتش و خون و سال های بی قراری مادران، خواهران، پدران، همسران و فرزندان زندانیان دربند، هر بار که خانواده ام رد پای مرا در زندان ها گم می کردند، تا آنزمان که خبر زنده بودنم را در انفرادی، تبعید و یا انتقال به زندان دیگری می یافتند، روزی هزار بار می مردند و زنده می شدند.
زمانی که کشتار سراسری و قتل عام فجیع زندانیان سیاسی در مرداد و شهریور ماه ١٣٦٧ به وقوع پیوست، من در زندان نیروی دریائی رشت بودم. من و دیگر همرزمانم، از زمستان ٦٥، به دلیل اعتصاب و امتناع از پوشیدن لباس فرم زندان، از دیدار با خانواده های خود محروم شده بودیم. در این مدت حق ملاقات را از ما گرفته بودند، امکانات دارو، درمان و دستیابی به پزشک، تماما از ما سلب شده بود. از حق هوا خوری روزانه محروم شده بودیم و حتی لباس های ما نیز از طرف عبدالهی رئیس زندان، مصادره شده بود. در چنین فضائی و در بی خبری محض خانواده ها از وضعیت ما، کشتار تابستان ٦٧، در زندان مرکزی رشت و به طبع آن در بند ما نیز سایه افکند.
در کمتر از یک هفته، ٩٥ زندانی از بند یک نیروی دریائی زندان رشت قتل عام شدند. از این تعداد، ٨١ نفر از رفقا، یاران و همرزمان اعتصابی من بودند. یاران همرزم و همبند اعتصابی مان را، از شامگاه ٨ مرداد، گروه گروه به قتلگاه بردند و طناب دار بر گردن سرافرازشان آویختند. تنها ٩ تن از زندانیان اعتصابی از آن کشتار وحشیانه جان سالم به در بردیم. ما همچنان بر سر پیمان خود با یاران سرفرازمان ایستادیم. در آن شرایط مرگ و زندگی، در آن هنگامه جنون خمینی و دیگر سران جمهوری اسلامی، بی ارتباط با خانواده های خود و محروم از حق ملاقات با عزیزانمان، به اعتصاب مان ادامه دادیم و تا یک سال بعد از کشتار خونین، یعنی تا مرداد ٦٨، همچنان از پوشیدن لباس فرم زندان خودداری کردیم.
خانواده های ما ٩ نفر تا یک سال بعد از آن کشتار هم از ملاقات با ما محروم بودند. یک سال در بی خبری محض، در بیم و هراس از وضعیت ما، در مقابل پرسشی بی پاسخ قرار گرفته بودند که آیا ما ٩ نفر زنده هستیم؟ یا ما نیز در قتل عام مرداد و شهریور ١٣٦٧، همانند هزاران زندانی سیاسی دیگر بر طناب دار بوسه زده ایم.
آنچه در تابستان ٦٧، بر ما گذشت و آنچه در زندان های جمهوری اسلامی اتفاق افتاد، تنها، فصلی از کتاب قطور جنایات، تجاوزات، شکنجه و کشتارهای وسیع جمهوری اسلامی در زندان ها و در درون جامعه بوده است.
تنها در تابستان سال ٦٧ نبود که من و دیگر زندانیان برجای مانده، شاهد کشتار رفقا و یارانمان بودیم. در سال های نخست دهه ٦٠، در سال های آتش و خون، در سال های داغ و درفش ٦٣- ٦٠ نیز بر ما چنین گذشت.
در آن سال ها، شب ها را در وحشت فرا خوانده شدن از سلول و بند، برای رفتن به پای اعدام، به صبح می رساندیم. روزهای مان نیز در بختک هراسناک بازجویی و شکنجه آدم کشان خمینی، به لحظه های وحشت شبانه پیوند خورده بود. با این وضعیت، ده سال را در زندان های جمهوری اسلامی گذراندم. ده سال، از پر فراز و نشیب ترین دوران تاریخ ایران. ده سال از خونبارترین سال های زندان های تاریخ میهنم. در این ده سال، علاوه بر آنچه بر من گذشت، شاهد جنایت بارترین دوران حاکمیت خمینی و نظام تبه کار جمهوری اسلامی بودم.
در این ده سال، فشار، سرکوب، شکنجه، ترور، عدم امنیت، و هر لحظه در انتظار مرگ بودن، واقعیت تلخ و انکار ناپذیر زندان های جمهوری اسلامی بود. واقعیت تلخی که تا به امروز نیز، ادامه دارد و همچنان در میان جامعه و از میان زندانیان سیاسی، قربانی می گیرد.
در حاکمیت جمهوری اسلامی، تنها زندانیان سیاسی نبودند و نیستند که در معرض تجاوز، شکنجه و اعدام های روزانه قرار داشته و دارند. در بیرون از زندان، وحشت و ترور بر جای جای جامعه حاکم بوده است. ترور اعضای سازمان های سیاسی، فعالین اجتماعی، روزنامه نگاران، روشنفکران و نویسندگان منتقد رژیم، آنهم توسط وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی، یکی دیگر از شاخصه های کشتار و گسترش وحشت و ارعاب در درون جامعه و در میان توده ها بوده است. ترور ونداد ایمانی در مرداد ٥٨، ترور توماج، مختوم، واحدی و جرجانی، چهار رهبر شورایی ترکمن صحرا در بهمن ٥٨، ترور دکتر کاظم سامی وزیر بهداشت در دولت بازرگان، ترور ده ها تن از روشنفکران و نویسندگان منتقد، از جمله ابراهیم زالزاده، دکتر غفار حسینی، دکتر تفضلی، پیروز دوانی، مجید شریف، سعیدی سیرجانی، جعفر پوینده، محمد مختاری، داریوش فروهر و همسرش پروانه اسکندری در دهه هفتاد (معروف به قتل های زنجیره ای) و صدها ترور دیگر در درون جامعه، فصل دیگری از جنایت و بربریت نظام جمهوری اسلامی بوده است.
جمهوری اسلامی هم سو با اعمال سیاست کشتار و ترور در داخل، تیم های ترور خود را به خارج از مرزهای ایران اعزام کرد و بیش از دویست تن از مخالفان خود، از جمله شاپوربختیار، فریدون فرخزاد، دکتر قاسملو، دکتر شرفکندی، فتاح عبدلی، همایون اردلان، نوری دهکردی و دکتر کاظم رجوی را به قتل رساند.
از مجموعه جنایات صورت گرفته توسط جمهوری اسلامی در سی و یک سال حاکمیت اش، می توان به پایمال کردن حقوق ملیت های تحت ستم ایران، کشتار و سرکوب گسترده مردم این مناطق اشاره کرد. کشتاری که از همان فردای به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی آغاز و تا به امروز ادامه دارد.
به مجموعه جنایات رژیم می توان به اعمال آپارتاید جنسی و سرکوب و بی حقوقی مطلق زنان اشاره کرد که به لحاظ شکل و محتوا فقط می توان آن را با قوانین دوران قرون وسطا مقایسه کرد.
کشتار وسیع زندانیان سیاسی در دهه شصت از جمله شاخصه های معین جنایت علیه بشریت محسوب می شود. متمرکز شدن روی این کشتارها، به ویژه قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان ٦٧، به عنوان پاشنه آشیل و سرآمد کشتارهای جمهوری اسلامی، خود به تنهایی می تواند دلیل کافی برای محکومیت این رژیم در یک دادگاه مردمی بین المللی باشد.
اگر تا پیش از این، تردیدهایی در جهت ضرورت تشکیل دادگاهی در اذهان پاره ای از افراد یا جریان های سیاسی وجود داشت، اگر به لحاظ گذشت زمان، فاصله گرفتن از کشتارهای خونین دهه شصت و غبار فراموشی بر حافظه تاریخی مان، شاخک های حسی نسبت به انبوه جنایات جمهوری اسلامی کم رنگ تر شده بود، وقایع نه ماه اخیر بیش از هر زمان دیگری ضرورت تشکیل دادگاهی برای رسیدگی به جنایات جمهوری اسلامی را ایجاب می کند.
خیزش انقلابی جوانان و توده های وسیع مردم ایران در نه ماه گذشته، یک بار دیگر چهره سرکوبگری و کشتار عریان جمهوری اسلامی را در معرض دید همه گان قرارد داد. تجاوز به زندانیان، شکنجه و به قتل رساندن تعدادی از دستگیر شدگان بعد از وقایع ٢٢ خرداد ٨٨ در سیاه چالهای رژیم از جمله زندان کهریزک، سرکوب عریان اجتماعات و به رگبار بستن تجمعات میلیونی توده های مردم ایران طی نه ماه گذشته، ضرورت تشکیل یک دادگاه بین المللی جهت محاکمه جمهوری اسلامی را دو چندان کرده است.
و اینک، از پس این همه کشتار، تجاوز، شکنجه و جنایت های بی شماری که طی سه دهه بر جامعه و توده های مردم ایران اعمال شده است، من، به محاکمه کلیت نظام حاکم بر ایران می اندیشم. آنچه امروز می اندیشم، مسلما، با درک دوران کودکی ام، با برداشت نفرینانه و حس انتقام گیری مادرانه ی خاله ام و حتا با درک دوران سال های زندانم، متفاوت است. درک امروز من از محاکمه نظام جمهوری اسلامی، نه یک انتقام گیری فردی، نه گام برداشتن در یک دور باطل خون خواهی، بلکه در جهت پاسخگویی به یک نیاز تاریخی است.
دادخواهی من نسبت به آنچه بر توده های وسیع مردم ایران گذشته و نیز نسبت به قتل عام زندانیان سیاسی در زندان های رژیم، در جهت پاسخ گویی به علت و چرایی اعدام، شکنجه، کشتار و در نتیجه جهت متوقف ساختن همیشگی این پدیده های ضد انسانی در عرصه های مختلف جامعه است.
با چنین نگاهی، من به محاکمه رژیم جمهوری اسلامی می اندیشم. خواستار محاکمه کلیت نظام ارتجاعی حاکم بر ایران هستم. خواستار محاکمه جمهوری اسلامی و همه عوامل و انصار آدم کش آن، به جرم جنایت علیه بشریت هستم. چرا که، بر اساس تجربه سال های زندانم، جانیان جمهوری اسلامی، که هم اکنون در ایران حکومت می کنند، در دهه شصت، در دو مقطع زمانی، به نسل کشی و جنایت علیه بشریت دست زده اند.
نخستین نسل کشی، در سال های ٦٣ – ٦٠، به وقوع پیوست و دومین نسل کشی، قتل عام هزاران زندانی سیاسی در تابستان ٦٧ بود، که مستقیما به دستور خمینی صورت گرفت. کشتار و قتل عامی که سازمان عفو بین الملل آن را به درستی با شاخصه های جنایت علیه بشریت تعریف کرده است.
محاکمه جمهوری اسلامی در بستر یک دادخواهی تاریخی، باز شدن تمام نقاط کور و زوایای پنهان کشتارها و جنایات این رژیم است. تا دیگر باره شاهد تکرار شکنجه، اعدام، کشتار و نسل کشی در جامعه نباشیم.
تلاش کارزار برای تدارک یک دادگاه مردمی علیه جمهوری اسلامی و به طبع آن تلاش من، به عنوان یکی از فعالین این کارزار، ایجاد یک دادگاه مردمی بین المللی، جهت محاکمه سران جمهوری اسلامی است.
نطفه های اولیه این کارزار، به دنبال اردوی سیاسی – تفریحی که در تابستان ٨٦، با حضور جمعی از خانواده های جان باخته گان و جان بدربردگان از کشتارهای دهه شصت و خانواده های شان در استکهلم برگزار شد، شکل گرفت. از آن زمان تاکنون، این مجموعه، با پشتکار، پیگیری و برگزاری جلسات بحث و بررسی، سر انجام پس از دو سال و نیم موفق شد ضرورت ایجاد این کارزار و دادخواهی را علنی و در معرض افکار عمومی قرار دهد.
تلاش مجموعه فعالین این کارزار بین المللی و به طبع آن، تلاش من، نه به عنوان خون خواهی، که از برای دادخواهی است. دادخواهی نسلی که توسط جمهوری اسلامی، به اعدام، نابودی و ویرانی محکوم شدند. دادخواهی مادران و پدرانی که، هنوز در انتظار نا فرجام بازگشت فرزندان شان هستند. دادخواهی زنانی که، آوازهای انتظار و هجران مردان شان را، لالائی شبانه ی کودکان خود کرده اند. دادخواهی مردانی که، فرزندان کوچک شان، به رغم مهربانی های پدر، همچنان، آغوش گرم مادرانه را از پدران خود، طلب می کردند. دادخواهی کودکانی که، تصویر پدران و مادران شان، هرگز در آینه چشم های شان ننشست.
اول فروردین ٨٩