در حمایت از کارزار دهه‏ ی خونین

هژیر پلاسچی

مادری که تنها فرزندش را پیش از تابستان سیاه ۶٧ به مسلخ برده بودند تعریف می‏کرد در روزهای پس از قتل‏عام زندانیان سیاسی، هنگامی که گورهای جمعی را در دل خاوران شیار زده بودند، به دیدار فرزند در خاک خفته‏اش می‏رود. روزهای سیاهی است که خبر هولناک، چونان پچ پچی به گوش می‏رسد اما هنوز کسی از عمق فاجعه خبر ندارد. 
مادر به سمت کپه خاکی می‏رود که گمان می‏کند فرزندش را در خود پنهان کرده است. گواهی مادرانه‏ی دل و چه گواهی اطمینان‏بخشی است وقتی جنازه‏ی مُشَبَک فرزند از زیر خاک می‏خواندت. مادر که سر به زیر، قدم می‏شمارد تا به آن پاره‏ی تن برسد؛ دسته مویی می‏بیند افتاده بر خاک. با خود می‏گوید این مو، مادر اگر باشی شاید گم‏شده‏یی را نشانی باشد. دست می‏برد که مو را بردارد و در انتهای مو، سر بی جان دختری با چشمان باز از دل خاکِ نرمِ تازه شکافته، بیرون می‏زند.
مادر که این را تعریف می‏کرد، آزموده‏ی مرور این همه سال روی مبلی لمیده بود و شربت خنک آبلیمو را در هوای گرم تابستانی ذره ذره به لب می‏زد. من اما لرزه افتاده بود بر سلول‏های تنم و سیگار به سیگار متبرک ملعون.
یک هفته پس از آن در بستر کابوس و تب بودم. آن تصویر هرگز من را در طول این چند سال رها نکرده است اما هیچگاه نخواسته داستان کوتاهی باشد یا شعرکی ناچیز. آن تصویر، تصویر مانده است و گاه در جانم می‏خلد تا پسله‏ی آن ویرانی بیاغازد. 
چندی بعد دانستم چرا آن تصویر کلمه نمی‏شود. در فیلم کوتاهی که از خاوران ساخته شده است، خواهر رفیق سر به داری تعریف می‏کند: ماه‏ها پس از کشتار تابستان ۶٧ هنوز تکه‏های کوچک استخوان آدمی را می‏شد روی خاک پیدا کرد. او تعریف می‏کند که تکه‏هایی از این استخوان‏های ریز را با خود به خانه آورده است. این تصویر کابوس‏وار بی‏درنگ کلمه شد. با چنین مطلعی: «نمی‏خواهد شعر بگویی/ استخوان‏ها را ببین/ پراکنده‏اند/ روی خاک». آری! ماجرا درست همین بود. این تصویرها نیازی به کلمه نداشتند. در غیبت تصویر، در سانسور جنایت‏بار آن تصاویر اما چاره‏یی نمانده است. کلمه رسالت دارد رنج سال‏های کابوس را نشان دهد.

مکالمه با خود، مکالمه با جهان

شکستن خاموشی و نشان دادن عریان جنایت از فراموشی جلو می‏گیرد. ما خودمان هم نیاز داریم سال‏های سیاه را فراموش نکنیم. سربرتافتن از این کار به بهانه‏ی این‏که ما خودمان فاجعه را زندگی کرده‏ییم، هم‏دستی در لاپوشانی جنایت است. جلادان، امروز می‏خواهند آثار جنایت را محو کنند. آنان گمان می‏کردند با حذف آنانی که در گورهای بی‏نشان خفته‏اند می‏توانند آرمان آنان را در سیستم مسلط ادغام کنند. کشته‏گان اما با جنازه‏های پاره پاره، «نابودشده‏گانی» بودند با آن پایه از «هستنده‏گی» که گورهای آنان تبدیل به پاشنه‏ی آشیل وضعیت موجود شده است. در زمانه‏یی که جلادان می‏خواهند با محو نمادین‏ترین نشانه‏گان آرمان رهایی، سایه‏ی سیاه فراموشی را بر سر انسان ایرانی بگسترند، باید در مقابل آنان با شکستن خاموشی قد افراشت.
شکستن این خاموشی اما برای ما که این سوی جهان و به ناگزیر خارج از مرزهای زمینی وطن به سر می‏بریم، سویه‏ی دیگری هم دارد. جهان ما، جهان بیهوده‏یی است. جهان نفرت‏انگیزی که جان‏های بیدارش را از خیابان می‏دزدد و در ویترین آکادمی و سمینار و کارگاه آموزشی به بند می‏کشد تا در صحنه‏ی «نمایش»، جنس ویترین نولیبرال‏ها جور باشد. آنها روشنفکر معترض هم در بساط دارند. 
جهانی که آرمان را با تمدن تاخت می‏زند و از ما می‏خواهد در آن به مثابه‏ی حیوان متمدن، قلاده‏بند فرهنگ نوین جهانی، برای اعتراض به پلشتی‏های زمین انقلاب اینترنتی راه بیندازیم.
در جهانی که حضور خیابانی سارتر و مارکوزه و پی‏یر بوردیو به رویایی محو در دور دست بدل شده است، در جهانی که دیگر انگار در زهدان آن چه‏گوارا و لنین و رزا لوکزامبورگ نطفه نمی‏بندد، در غیبت نسلی که وقتی می‏خواست جهان را تغییر دهد در خانه نمی‏ماند و آستین‏ها را بالا می‏زد، در جهان اعتراض‏های پاستوریزه‏ی امضاکننده‏گان پتیشین‏های اینترنتی، تلاش برای به میدان کشاندن جان‏های بیداری که هنوز اعتقاد دارند جهان دیگری ممکن است، تلاش برای به میدان آوردن آنانی که حاضرند در کنار ما «جنوبی‏ها» بایستند، به تمامی حکم به رخ کشیدن آن غیبت را دارد. جهان ما بیش از همه چیز به نهیبی انقلابی نیاز دارد: صندلی‏ها خالی مانده است!

ما به جهان بدهکاریم

گفتگو با جهان اما از مسیر دشواری می‏گذرد که قدم‏های ما در پیمودن آن کاهل بوده است. در پرتو تجربه‏های پیشین می‏توان دانست این مسیر کدام است. «کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایرانی در خارج از کشور» آن زمانی به نیرویی اثرگذار در افشای استبداد پهلوی بدل شد، آن زمانی توانست وسیع‏ترین حمایت نیروهای مترقی در سرتاسر جهان را از مبارزات رهایی‏بخش در ایران، با خود همراه کند، آن زمانی توانست سرمایه‏داری‏های غربی را به دلیل حمایت از حکومت محمدرضا پهلوی در تنگنا قرار دهد که خود به وظایفی که شرایط جهانی بر عهده‏اش گذاشته بود، عمل کرد.

فرامرز بیانی از اعضای کنفدراسیون در آلمان در گفت وگویی با نشریه‏ی نامه می‏گوید: «ما با طرح خواسته‏هایی که می‏دانستیم حقانیت دارد، حرکت‏های رادیکالی را ایجاد می‏کردیم که سازمان‏های دیگر در عین همکاری با ما تا حدی تحت تاثیر قرار می‏گرفتند. مثلن اتفاق المپیک ١٩۷٢ در مونیخ و ترور شدن عده‏یی از اسراییلی‏ها در دهکده‏ی المپیک، جوی را در آلمان به وجود آورد که کسانی که موی سیاه داشتند جرات نمی‏کردند حتا برای رفتن به دانشگاه از خانه بیرون بیایند. خود سازمان‏های مترقی غربی و سازمان‏های دانشجویی جهان سوم از این جو پلیسی به نوعی شوکه شده بودند. … در یک چنین جوی اولین اعلامیه‏یی که در اروپا در مورد حقانیت مردم فلستین صادر شد، بیانیه‏ی کنفدراسیون دانشجویان ایرانی بود. البته به همین ساده‏گی نبود. جلسات مکرری گذاشتیم، با این که از ممنوعیت ترس داشتیم ولی گفتیم ما باید از حقانیت دفاع کنیم. … پس از ماه می ١۹۶٨شما در برلین، دوستان ما، دبیران آن زمان را در کنار “رودی دوچکه” و امثال او، دست به دست هم در صف اول می‏بینید. ما در اوج جنبش دانشجویی مترقی اروپا و آمریکا پا به پای آنها مبارزه کردیم. همان‏طور که ما روی آنها حساب می‏کردیم، آنها هم روی توان کنفدراسیون حساب می‏کردند. … ما در رابطه با آمریکای لاتین، در مورد جنایات آمریکا در ویتنام به خصوص بعد از بمباران هانوی، در مورد رویدادهای خاورمیانه که خیلی وسیع بود و در مورد خود اروپا موضع‏گیری داشتیم، ما در مورد استبداد عربستان سعودی در آن زمان موضع گرفتیم یا اعلامیه‏یی را در کنفرانس بین‏المللی مطرح کردیم که حکومت شاه و حکومت حسن البکر در عراق را هم‏زمان محکوم می‏کرد که دانشجویان عراقی پشتشان لرزید و از ترسشان به آن رای ندادند». (۲) 
حضور دانشجویان ایرانی عضو کنفدراسیون در مبارزه‏ی روزمره‏ی دانشجویان و کارگران کشورهای میزبان و نیز همبسته‏گی عملی با مبارزات مردم دیگر کشورهای جهان تجربه‏ی موفقی است. هرچند جهان ما هیچ تشابهی به جهانی که کنفدراسیون در آن ظهور و حضور داشت، ندارد اما هسته‏ی اصلی مسیری که باید برای پیوند با شبکه‏ی نیروهای مترقی جهان بپیماییم، همان مسیری است که پیش از ما اعضای کنفدراسیون پیموده‏اند.

اگر نولیبرالیسم از این «حق» زورمندانه برخوردار است که در سایه‏ی همبسته‏گی سرجلادان و غارتگران، خود را به سرتاسر جهان گسترش دهد، ما غارت‏شده‏گان و ستمدیده‏گان زمین نیز حق داریم به گستره‏ی یک زمین با هم باشیم. تنها با فهم این همبسته‏گی جهانی است که می‏توانیم از نیروهای مترقی جهان که در آوار این نکبت پلید هنوز رویای جهان دیگری دارند، انتظار داشته باشیم از مبارزه‏ی ما حمایت کنند. ما باید باور کنیم تنها مردمی نیستیم که مبارزه می‏کنیم. ما باید باور کنیم تنها ما کشته نداده‏ایم. ما باید باور کنیم با سیستمی جهانی آویخته‏ییم که همواره آبستن ظهور هیتلر و خمینی و پینوشه است. هرچند اینها بدیهیاتی است که می‏دانیم اما باید آنها را باور هم بکنیم.
آنگاه که در هنگامه‏ی ترور و خشونت در کنار مردم اوکساکا باشیم، آنگاه که در کنار زندانیان اعتصاب مرگ در ترکیه بایستیم، آنگاه که از روزنامه‏نگاران و نویسنده‏گان زندانی در کوبا حمایت کنیم، آنگاه که در مبارزه بر علیه گسترش هر روزه‏ی نولیبرالیسم و تعرض سرمایه‎داری هار به دستاوردهای مبارزات خونین و پر مشقت طبقه‏ی کارگر و سوسیالیست‏ها، در کنار نیروهای رادیکال جهان قرار بگیریم، می‏توانیم انتظار داشته باشیم آنها نیز در مبارزه‏ی ما همدوشمان باشند.

بعید خط مقدم است

حضور ما در موقعیت یک تبعیدی، واجد شرایطی انضمامی است که برای برخی از ما رنج‏آور است: دور بودن از آتش مبارزاتی که در داخل مرزهای ایران روشن است.
تا پیش از کودتا و جنبش اعتراضی مردم ایران در ماه‏های اخیر، سیمای سیاسی تبعید گم شده بود. برگزاری آکسیون در واکنش به حوادث جاری در ایران سرگرمی جذابی بود که از بد حادثه تنها خودمان را سرگرم می‏کرد. مردمی که از کنار ما می‏گذشتند تنها چند ساعت بعد قرار بود در خانه، توسط پورن‏استارها و فیلم‏های هالیوودی و شومن‏های لوس بمباران شوند. آنها حتا فراموش می‏کردند کسانی در کشور دور افتاده‏یی به نام ایران زندانی‏اند. ما در واقع با برگزاری آکسیون برای خودارضایی استمنا می‏کردیم. استمنایی که در پایان حتا خودمان را ارضا نمی‏کرد چرا که آن نقطه‏ی ارگاسم، آن اثرگذاری واقعی در امر واقع به دست نمی‏آمد. اینک اما می‏توان مدعی وجود «جنبش مردم ایران در خارج از کشور» شد. جایی که مردم، رسانه‏ها و دولت‏های غربی در چند ماه اخیر حضور مردمانی را که از کشوری به نام ایران آمده‏اند، به چشم خود دیده‏اند. قلب تپنده‏ی جنبش که باید هم درون مرزها باشد، خون را به رگ‏های خشکیده‏ی تبعید رسانده است.  
هرچند در ماه‏های اخیر مبارزه‏ی ما رو به سوی جنبش جاری در ایران دارد اما جنایت جمهوری اسلامی در حذف فیزیکی مخالفانش درست آن پاشنه‏ی آشیلی است که چونان زخمی ناسور بر اندام اژدهای درنده‏خوی اسلامی باقی مانده است و تنها ما تبعیدیانیم که می‏توانیم انگشتمان را در این زخم بچرخانیم. هرچند تاریخ سه دهه‏ی گذشته نشان می‏دهد هیچ مکانی برای همیشه امن نیست اما موقعیت تبعیدی ما و دوری از سیطره‏ی مطلق استبداد است که به ما این امکان را می‏دهد. جمهوری اسلامی می‏خواهد شکاف‏ها را لاپوشانی کند تا تصویر مردم برای همیشه حذف و هم‏زمان در تصویر حکومت ادغام شود. اگر پوشاندن شکاف‏ها به پشتوانه‏ی شرایط عینی جامعه‏ی ایران امکان‏پذیر نیست اما افشای این یک شکاف در بدنه‏ی شرایط واقعن موجود بر عهده‏ی ماست. درگیر شدن در چنین مبارزه‏یی جدایی از جنبش داخل کشور نیست. تکمیل آن است. تبعید در این موقعیت خط مقدم مبارزه است.

رسانه‏های «معتبر» بین‏المللی هم پیش از این در کار حذف مردم با جمهوری اسلامی همراه بودند. رسانه‏های معتبر بین‏المللی از ایران تصویر کشوری را نشان می‏دادند که دلقکی دیوانه بر آن حکم می‏راند. دلقکی که می‏خواهد بمب هسته‏یی داشته باشد و از «تروریسم» هم حمایت می‏کند. رسانه‏های معتبر به طور بی‏وقفه‏یی مشغول حذف تصویر مردم از صحنه‏ی نمایش بودند. آنان تصویری را نشان می‏دادند که برای اصلاح امور در ایران که حتمن و قطعن با «امنیت جهان» پیوندی ناگسستنی دارد، دیگر کاری از دست کسی ساخته نیست. هیچ‏کس غیر از سپاه ظفرنمون قدرت متراکم نولیبرالی.

این تصویر البته آنجایی هم به کار می‏آمد که پای معامله‏یی در میان باشد. اگر هر دولت _ مردی حتا همین دلقک دیوانه، از حمایت تروریسم و ساختن بمب هسته‏یی دست برمی‏داشت دیگر مشکلی در میان نبود. سرزمین دوردست ایران، بهشت می‏شد. بشتابید هرزه‏گان تماشا!
دست گذاشتن بر کشتار مخالفان در ایران اما بخشی جدایی‏ناپذیر از بازگرداندن مردم به صحنه است. در کنار مردمی که اینک با فریادهای اعتراضشان و به بهای ده‏ها کشته و صدها بندی به چشم‏انداز بازگشته‏اند، ما تصویری حذف شده را نشان می‏دهیم. مردمی که هزار در هزار کشته شده‏اند. درست اینجاست که می‏توانیم نشان دهیم چه توانایی جنایت‏باری در ماشین سرکوب حکومت ایران وجود دارد. درست اینجاست که می‏توانیم در برابر هر سکوتی، در برابر هر معامله‏یی با نوک انگشت اشاره تصویرهای حذف شده را نشان دهیم. سویه‏ی مبارزه‏ی ما می‏تواند چنان باشد که رسانه‏های معتبر و دولت‏های دموکرات را وادار کند به وجود حذف‏شده‏گان اعتراف کنند. ما باید آنان را وادار کنیم به حکومت جلادان بر ایران، به هم‏دستی خودشان با جلادان، به جلادی خودشان اعتراف کنند.

برادران خوش‏سیمای کوکولوش (۳)

چه کسانی بر جایگاه اتهام نشسته‏اند؟ روح‏الله موسوی خمینی به عنوان صادرکننده‏ی فتوای قتل عام؟ سید اسدالله لاجوردی به عنوان رییس قصابخانه‏ی اوین در سال‏های ابتدایی دهه‏ی شصت؟ حاج داوود لشکری، قصاب گوهردشت؟ حسینعلی نیری، رییس هیات مرگ؟ عبدالکریم موسوی اردبیلی، رییس شورای عالی قضایی؟ سید حسین موسوی تبریزی، کارشناس تمام‏کُش کردن؟ به راستی چه کسانی در جایگاه اتهام نشسته‏اند؟ چه فهرست بلندی از جانیانی که امروز در گوشه گوشه‏ی دستگاه حکومتی، در میان اصلاح‏طلبان و محافظه‏کاران و بنیادگرایان پخش و پلا شده‏اند؟

این سوال که بی‏تردید یکی از اصلی‏ترین سوال‏های هر پروژه‏ی دادخواهانه است (اگر اصلی‏ترین آنها نباشد) بدون هیچ تاملی ما را به این واقعیت آگاه می‏کند که جلادان به انگیزه‏های شخصی جلادی نکرده‏اند که اکنون بر صندلی اتهام نشسته باشند. اما آیا صندلی متهم خالی مانده است؟ هرگز! کل دستگاه حکومت ایران با همه‏ی پیچ و مهره‏های ریز و درشتش بر صندلی اتهام نشسته‏اند. 
حذف نظام‏مند هر حیاتی که قدرت مطلق دیگری بزرگ را مختل کرده است (کمونیست‏ها، مجاهدین، بهایی‏ها، همجنس‏گرایان، فعالان قومی، دگراندیشان، سلطنت‏طلبان، متمردین حکومتی (٤)، قاچاقچی‏ها، تن‏فروشان، متمردین از چارچوب‏های رسمی روابط جنسی و …) از همان روزهای آغازین در دستور کار حکومت ایران بوده است. کشتار، از قشقشه‏ی مسلسل‏ها بر پشت‏بام مدرسه‏ی رفاه آغاز شد و هرگز متوقف نشده است.
پس از کشتار بی‏وقفه‏ی مخالفان در سال‏های پایانی دهه‏ی پنجاه و سال‏های شصت و آنگاه قتل‏عام زندانیان سیاسی در تابستان ۶٧، ترور مخالفان در داخل و خارج از کشور به روش اصلی در کشتار تبدیل شد. هرچند در تمام این سال‏ها نیز اعدام مخالفان از دستور کار جمهوری اسلامی خارج نشد. علاوه بر اعدام فاطمه مدرسی (۵) در فروردین ۶۸و شش ماه پس از کشتار جمعی، لااقل یک گزارش منتشر شده از اعدام سه فعال چپ (محمد رکنی، محسن قارداش‏فرد، احمد باختری) در فاصله‏ی فروردین ۷٣تا مرداد ۷۵سال (۶) و یک گزارش دیگر از اعدام یک هوادار سازمان مجاهدین خلق (مهرداد کلانی) در دی ماه ١۳۷٤ (٧) خبر می‏دهد. حتا در سال‏های گل و گفتگوی اصلاحات حکومتی یک نفر از اعضای سازمان مجاهدین خلق (علی‏اصغر غضنفرنژاد) (٨) در سال ١۳۷۷به اتهام ترور سید اسدالله لاجوردی اعدام شده است.

عدام‏های دوران جدید جمهوری اسلامی و قدرت گرفتن سپاه اما برای ما و برای مبارزه‏ی ما زنگ خطری جدی است. اگر اعدام تعدادی از فعالان قومی در اهواز (مهدی نواصری و علی عفراوی در ١٢ اسفند ١۳۸٤، علی مطیری‏نژاد، مالک بن تمیم و عبدالله سلیمانی در ٢٨آذر ١۳۸۵، عبدالامیر فرج‏الله کعب، محمد چعب‏پور، رضا عساکره و خلف خضیراوی در ٤ بهمن ١۳۸۵، ماجد آل بوغبیثی، قاسم سلامات، ریسان سواری و عبدالرضا سنواتی در ١١ بهمن ١۳۸۵) به اتهام دست داشتن در بمب‏گذاری پیامی یک سر داخلی داشت و حکومت می‏خواست به عرب‏های ایران بفهماند هیچ آشوبی را در قلب نفتی‏اش تحمل نخواهد کرد، و نیز اعدام برخی فعالان کرد (اسماعیل محمدی و محمد پنجوینی در ١٠ شهریور ١۳۸٤، عزیز خلاکانی، مسعود شوکه و صلاح محمودی گویلانی در مهر ١۳۸٤) برای زهر چشم گرفتن از کردهای مرزنشین بود، اعدام حجت زمانی، یعقوب مهرنهاد، مهدی قاسم‏زاده و حتا دل‏آرا دارابی که مورد حمایت کمپین‏های حقوق بشری قرار گرفته بود، رواج دوباره‏ی قتل دزدانه‏ی فعالان سیاسی (اشرف حسین‏پناهی، ملا عبدالرحیم تینا، دیاکو صالحی، شاهو فاتحی کرجو، افشین عرفان خسروشاهی و علی بادوزاده) و نیز مرگ مشکوک زندانیان سیاسی در بند (اکبر محمدی، ولی‏الله فیض‏مهدوی، عبدالرضا رجبی، ابراهیم لطف‏اللهی، امیر حشمت‏ساران و امیدرضا میرصیافی) و این آخری‏ها اعدام احسان فتاحیان و فصیح یاسمنی و نیز ترور علی موسوی ومسعود علی محمدی علاوه بر پیامی داخلی خطاب به فعالان سیاسی و مردم شورشی، واجد پیامی بیرونی رو به سوی میزهای معامله‏ی بزرگ هم بوده است.

اگر برای آنکه بدانیم در دولت‏های نمایشی _ دموکراتیک غربی «مفهوم حاکمیت در سیمای پلیس ادغام شده است» و حاکمان چه «قرابت اصیلی» با جانیان دارند، نیازمند رمزگشایی رادیکال آگامبنی باشیم، برای فهم همین موضوع در جمهوری اسلامی هیچ نیازی به استدلال نیست. حاکمیت به طرز آشکاری با سیمای پلیس ادغام شده است. بدون هیچ رازورزی و پوشیده‏گی. ما در جمهوری اسلامی با یک دستگاه درهم‏تنیده‏ی سرکوب روبه‏روییم. این حساسیت را زمانی بهتر درک خواهیم کرد که به یاد بیاوریم هم‏زمان با آغاز به کار «تریبونال بین‏المللی» پیروز دوانی، داریوش فروهر، پروانه اسکندری، مجید شریف، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده را در ایران سلاخی کردند. ادامه‏ی همان رفتاری که تریبونال بین‏المللی برای توقف و به محاکمه کشیدن آن به میدان آمده بود.

به پرسش آغازین بازگردیم. چه کسانی بر صندلی اتهام دادخواهی ما خواهند نشست؟ مسئله این نیست که روح‏الله خمینی مرده است، اسدالله لاجوردی را ترور کرده‏اند، عبدالکریم موسوی اردبیلی به سختی تکلم می‏کند یا سید حسین موسوی تبریزی اصلاح‏طلب شده است. مسئله به تمامی این است که سیستم مسلط نه تنها توانایی کشتار را دارد بلکه در شرایط بحران‏زده‏ی اکنونی که دیگر نمی‏تواند شکاف‏های اجتماعی را لاپوشانی کند، نیاز به کشتار هم دارد. این همان پیام بیرونی است. معامله به شرط حذف حیات آنانی که تصویرشان حذف شده است. 
اگر دادخواهی ما نمی‏خواهد غرامت خون کشته‏گان را از کشنده‏گان بگیرد، اگر دادخواهی ما دچار این توهم نیست که می‏توان با دمی مسیحایی زنده‏گی را به کشته‏گان بازگرداند، اگر دادخواهی ما نمی‏خواهد مانند دادگاه میکونوس به صدور احکام زندان برای نام‏هایی گزین شده و به همان اندازه قابل جایگزینی در سیستم مسلط تن دهد (۹)، مهم‏تر از همه اگر دادخواهی ما قصد آن دارد که از تکرار فاجعه جلو بگیرد باید کل دستگاه حکومت ایران را با همه‏ی پیچ و مهره‏های ریز و درشتش بر صندلی اتهام بنشاند. باید بر این نکته دست بگذارد که تنها جرمی که مشمول مرور زمان و تغییر کیفی انسان‏ها نمی‏شود، جنایت علیه بشریت است. مسئله‏ی اصلی، محاکمه‏ی جنایت است نه محاکمه‏ی جانی. ما باید سیستمی را لخت و عور به آفتاب بسپاریم که برای حفظ موجودیتش، در هر زمانی و به ویژه اکنون هیچ راهی غیر از جنایت ندارد.

ز هر خون دلی سروی قد افراشت

ما، کمونیست‏ها دچار عذاب وجدانی تاریخی هستیم. ما همان کسانی هستیم که در روزهای ابتدایی پیروزی انقلاب برای اعدام بَدَوی عوامل سلطنت پهلوی هورا کشیدیم و «دادگاه‏های انقلاب» را به قاطعیت و سرعت خواندیم. قاطعیت و سرعتی که به فاصله‏ی یک سال در ترکمن صحرا و کردستان گریبان خودمان را گرفت و دیگر و تا امروز هم رها نکرد.
ماجرا تنها این نیست که «اعدام» باید مراحل حقوقی خودش را طی کند، ماجرا درست این است که ما در آن روزگار فهم آن را نداشته‏ییم که با حکم اعدام به مثابه‏ی شکلی از قتل عمد که انجام آن با هلهله تنها در اختیار سیستم مسلط است، مخالف باشیم. بسیار پیشتر از ما، نیای فکری‏مان می‏نویسد:«هگل به ما می‏گوید: “مجازات، حق یک جنایتکار است. این عملی است ناشی از اراده‏ی شخص خود او. جنایتکار با تجاوز به حق، آن حق را از آن خود اعلام می‏کند. جنایت او نفی حق است. مجازات نفی این نفی است و در نتیجه، اثبات حق که توسط خود جنایتکار برانگیخته شده، به واسطه‏ی خود او بر وی تحمیل شده است.” شکی نیست که در این فرمول‏بندی مطلب ویژه‏یی وجود دارد. به این معنی که هگل به جای این‏که جنایتکار را به عنوان یک “موضوع صرف” و برده‏ی عدالت در نظر بگیرد، او را تا حد یک موجود آزاد و خودمختار ارتقا می‏دهد. در نگاهی دقیق‏تر درخواهیم یافت که ایده‏آلیسم آلمانی در اینجا نیز چون سایر موارد، سعی بر این دارد، به قوانین جامعه‏ی موجود حقانیت متعالی اعطا کند.
آیا در واقع این یک توهم نیست که این انتزاع “اراده‏ی آزاد” جایگزین فردی شود با انگیزه‏های واقعی و وضعیت‏های گوناگون اجتماعی که بر او سنگینی می‏کند؟ و یکی از کیفیت‏های انسان جایگزین خود انسان شود؟ […] مجازات چیزی نیست مگر وسیله‏یی برای جامعه جهت دفاع از خود در برابر تمام آن چیزهایی که شرایط موجودیت آن را نقض می‏کند. حال خصلت آن هر چه می‏خواهد باشد. این چه نوع جامعه‏ی رقت‏انگیزی است که وسیله‏یی برای دفاع از خود جز جلاد نمی‏یابد؟ […] آیا لازم نیست در مورد وسایل تغییر آن نظامی که تمامی این جنایات را به وجود می‏آورد، عمیقن اندیشید، تا این‏که آهنگ ستایشی درباره‏ی جلاد سردهیم؟» (١٠)

ما مجبوریم مسئولیت این خطای تاریخی را بپذیریم. و حتا فراتر از آن در برابر آن تصویر معروف خاندان رومانوف‏ها، در برابر چشم‏های معصوم پسر سیزده ساله‏ی هموفیلی خاندان تزاری و دختران نوبالغ او، در برابر قتل آنان در زیرزمینی متروک به همراه ندیمه و خدمه باید بار عذاب وجدانی ابدی را به دوش بکشیم.
این عذاب وجدان اما نباید موجب شود که به بازی شوم دادخواهان «حقوق بشری» تن دهیم. شرم تاریخی ما از نفس تائید حکم اعدام است نه از مجازات نعمت‏الله نصیری. نگذاریم با قلب ماهیت انقلابی شرم ما، تیمسار نصیری و سرهنگ زمانی و فریدون توانگری و بهمن نادری‏پور (١١) را «افسران شریف و وطن‏پرست» جا بزنند. آنان وجود مدرن شده‏ی همین جلادانی بودند که بر تخت نشسته‏اند.
دادخواهی ما، اگر امری سیاسی است با دفاع از آرمان کشته‏گان در هم تنیده است. آن «دادخواهان» حرفه‏یی که اینک و بعد از سی سال به یاد آورده‏اند عده‏یی «بشر» در زندان‏های ایران کشته شده‏اند، به خوبی می‏دانند چه می‏خواهند. آنان نیز، چونان ما، دریافته‏اند این کشته‏گان مهم‏ترین پاشنه‏ی آشیل وضعیت موجودند اما هرگز نمی‏خواهند ما و مردمان به یاد داشته باشیم آنان «برای چه» کشته شدند. درست آنجایی که این پرسش به میان آید است که بدون هیچ فاصله‏یی به یاد خواهیم آورد، خمینی و انصارش آنگاه که پیروزی انقلاب امری محتوم شد، تقویت شدند تا از قضا درست همین کاری را بکنند که کردند. مسئله ریشه‏کنی کمونیست‏ها و مجاهدینی بود که هنوز حاضر نبودند ارتش ذخیره‏ی قدرت متراکم نولیبرالی باشند. 
مبارزه با حکم اعدام به عنوان «قتل عمد قانونی و انحصاری سیستم مسلط» در همه‏ی اشکال آن، امری ضروری است. دادخواهی کشتار بهاییانی که به دلیل داشتن عقیده اعدام شدند، امری ضروری است.  دادخواهی کشتار همجنس‏گرایانی که تنها به دلیل گرایش جنسی خارج از چارچوب‏های رسمی اعدام شدند، امری ضروری است. هیچ مبارزه‏ی رهایی‏بخشی نمی‏تواند با این پروژه‏های دادخواهی همراه نباشد. مبارزه برای آزادی از مسیر مبارزه برای آزادی جنسی و آزادی عقیده و بیان می‏گذرد و آزادی جنسی و آزادی عقیده و بیان بدون هیچ تردیدی با دادخواهی کشته‏گان دگرباش جنسی و مذهبی گره خورده است. اما درست اینجاست که برای بازگرداندن امر رهایی‏بخش به این پروژه‏های دادخواهی باید آنها را از هم تفکیک کرد.

«حقوق بشری‏ها» می‏دانند که درهم کردن این پروژه‏ها هیچ معنایی غیر از تهی کردن آنها از سیاست ندارد. درست اینجاست که ما بر خلاف عرف حقوق بشری زمانه و تلقی نولیبرالی مسلط به خود حق می‏دهیم بگوییم: «در دادخواهی ما کشته‏گان از آرمانشان تفکیک‏ناپذیرند».
این جمله اما سویه‏ی دیگری هم دارد. اگر آن کشته‏گان برای امری سیاسی کشته شدند، دادخواهی ما باید بتواند خود را به امر سیاسی گره بزند. آن پروژه‏ی دادخواهی که بخواهد از میان جانیان کسانی را گزین کند که حالا در میان اصلاح‏طلبان سابقن حکومتی قرار گرفته‏اند، پروژه‏یی یک سر غیرسیاسی است. و چون بند نافش از سیاست مردم جداست، اگر مرده به دنیا نیاید، بدون شک خواهد مرد. اینجاست که دادخواهی ما با سیاست، یعنی همان چیزی که کشته‏گان شرزه‏ی دهه‏ی شصت بر سر آن جان دادند گره می‏خورد. آنگاه که دادخواهی بخشی از مبارزه‏ی رهایی‏بخش باشد.

بگذار برخیزد مردم بی‏لبخند

این همه اما نوشته شد که نشان دهد چرا من اکنون در کنار «کارزار دهه‏ی خونین» ایستاده‏ام و چرا گمان می‏کنم باید در کنار آن ایستاد. 
«کارزار دهه‏ی خونین» نه کاری جدید است و نه یگانه. پیش از این و همین امروز هم بوده‏اند و هستند کسانی که هر کدام به شیوه‏یی و در گستره‏یی، چنین مبارزه‏یی را پیش می‏برند. این جبهه‏یی است که از گشوده شدن هر دریچه‏ی نوینی در درون آن باید استقبال کرد. باید تلاش کرد این جبهه تقویت شود. مسئله این نیست که کدام یک از این پروژه‏ها به آنچه می‏خواهد می‏رسد. مسئله در اینجا پیروزی و شکست نیست.
برای پافشاری بر امر رهایی‏بخش باید با تاریخ باژگونه گلاویز شد. تاریخ باژگونه آن تاریخی است که تصویرهایی را از آن حذف کرده‏اند. بازسازی و یادآوری این تصویرها یعنی فراهم کردن بصیرتی تاریخی که سرمنشا امر رهایی‏بخش باشد. 
مسئله به تمامی این است که هر یک برگی که تصویری از جنایت را ثبت کند، هر یک جمله‏یی که به زبان‏های جهان ترجمه شود، هر یک قدمی که برای همبسته‏گی با مبارزه‏ی غارت‏شده‏گان جهان برداشته شود، هر یک قدمی که در مسیر سیاست رادیکال برداشته شود، هموار کننده‏ی مسیری است که از آن به نبرد نهایی خواهیم رسید.     

پانوشت‏ها:

١ _ تعبیر از احمد شاملو است در تفسیر ماهی اسیری که از پشت تنگ بلور فریاد می‏کشد اما صدای او، قربانی عصمت نابه‏کار آب و بلور به گوش کسی نمی‏رسد و ما، مخاطبان این فریاد گمان می‏کنیم که ماهی نفس می‏کشد.
٢ _ بخش دوم گفتگو با فرامرز بیانی. شایا شهوق. هژیر پلاسچی. نشریه‏ی نامه. شماره‏ی ٤٣. آبان ١٣٨٤.  
٣ _ «به گفته‏ی یک وقایع‏نگار [در ١٤جولای ١٤١٢]، دوک اهل بوروگوندی در کسوت یک فاتح و در راس سپاهیان خویش تازه وارد پاریس شده بود که گذرش در خیابان به کوکولوشِ جلاد می‏افتد، همان کسی که در طی آن روزها سخت برای او کار می‏کرده. بنابر حکایت، جلاد، که آغشته به خون بود، به حاکم نزدیک شد و در حالی که دستش را به سمت وی می‏برد، بانگ زد: “برادر خوش‏سیمای من!”». آگامبن. جورجو. وسایل بی‏هدف. یادداشت‏هایی در باب سیاست. ترجمه‏ی امید مهرگان _ صالح نجفی. چاپ اول. بهار ١٣٧۸. نشر چشمه. تهران. صفحه‏ی ١٠۷.
٤ _ صادق قطب‎زاده، مهدی هاشمی، امید نجف‏آبادی، سید احمد خمینی و از این دست. 
۵ _ فاطمه مدرسی (سیمین فردین) عضو سازمان مخفی و مشاور کمیته مرکزی حزب توده‏ی ایران.
۶ _ پیشتاز. ارگان اتحاد دموکراتیک چپ ایران. شماره‏ی ١٠. اول دی ١۳۷۵.
۷_ اشک تمساح برای حقوق بشر. انتشارات ایران کتاب. مهر ماه ١۳۷۶.
٨ _ پس از ترور لاجوردی و اعدام شتاب‏زده‏ی غصنفرنژاد شایعات بسیاری در مورد این ترور پخش شد. جذابیت پنهان ماجرا در آن است که از غضنفرنژاد که ظاهرن باید شهید سرفرازی محسوب شود هیچ اطلاعاتی در پایگاه‏های اینترنتی مجاهدین خلق وجود ندارد و تنها یکی دو سایت حکومتی نامی از او به عنوان عامل ترور برده‏اند.
۹ _ در جریان دادگاه میکونوس علاوه بر کاظم دارابی که متهم اصلی پرونده بود، به حبس ابد محکوم شد و اینک در ایران به سر می‏برد تا با بهره‏مندی از پاداش‏های حکومتی عبرت ببیند، و نیز عباس رحیل (حبس ابد)، یوسف امین (١١ سال زندان) و محمد اتریس (۵سال زندان) همه‏گی از اتباع لبنان و اینک آزاد شده، علی خامنه‏یی، ولی فقیه جمهوری اسلامی، علی‏اکبر هاشمی رفسنجانی، رییس جمهوری اسلامی وقت، علی‏اکبر ولایتی، وزیر امور خارجه‏ی وقت و علی فلاحیان، وزیر اطلاعات وقت به هدایت ترور متهم شدند و هم‏چنان متهم شده مانده‏اند.
١٠ _ مارکس. کارل. مجازات اعدام. نیویورک دیلی‏تریبون. ١۷فوریه‏ی ١۸۵۳. به نقل از ترجمه‏ی خاور. کتاب جمعه‏ها. گمارده‏ی فرهنگ و تاریخ ایران. شماره‏ی ۲و ٣.  
١١ _ تیمسار نصیری، رییس سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) در یکی از خشونت‏بارترین دوره‏های آن. سرهنگ زمانی، رییس زندان قصر. فریدون توانگری (آرش)، شکنجه‏گر ساواک. بهمن نادری‏پور (تهرانی)، شکنجه‏گر ساواک.

مه ٢٠١٠