مادر زینت حیدری

مادر زینت حیدری، مادر  جان باختگان؛ جعفر، علی و محمد صادق ریاحی، سال ١٣٠۴ در شهرستان نور متولد شد. همسر وی، عباسعلی ریاحی، سال ١٣٠٠ در شهرستان نور متولد شد. مادر ریاحی ٢۵ اسفند ١٣٨٢چشم از جهان فروبست. جمهوری اسلامی سه فرزند مادر ریاحی را بین سال های١٣۶١تا ١٣۶٧ به­ جوخه ­ی مرگ سپرد.

مادر ریاحی در ویدویی که از وی منتشر شده است، آنچه را که بر وی و سایر مادران در دهه­ ی ١٣۶٠ گذشت، توضیح می­دهد. فیلم گفتگوی مادر ریاحی به­درخواست وی، بعد از مرگش اجازه­ی انتشار یافت.

متن گفتگوی مادر ریاحی: ” از خرداد ١٣۶٧ ما ملاقات نداشتیم. یه روز می­رفتیم اوین. یه روز می­رفتیم قزل­حصار، یه روز اوین. یه روز قزل حصار. می­گفتند ملاقات ندارید. تا آخر آذر بود که ما همه­مون رفتیم اوین. به ما گفتند شماره تلفن بدهید. گفتیم که شماره تلفن داده­ایم. چه شماره تلفنی؟ گفتند باز بدهید. آنروز به تمام خانواده­ها خبر دادند که بچه­ها را اعدام کرده­اند. تمام کمیته­های ١٧ گانه­ی تهران وسایل بچه­ها را می­دادند. قیامتی بر پا بود.

سه ماه قبل آنها را کشتند. سه ماه بعد به ما خبر دادند. تمام دنیا فهمیده بود به غیر از ایران. در تهران هیچ خبری نبود که بچه­های مارا کشتند. یک­روز به همه تلفن زدند و گفتند که ما این بچه­ها را اعدام کردیم. حالا از هر خانواده­ای پنج تا، سه تا، دو تا.

به ما همه این طور خبر دادند. به محض این­که از اوین به خانه برگشتم، تلفن زنگ زد. سعید، بچه شش ساله گوشی را برداشت و گفت مامان، مامان بیا دارن از بابا جعفر حرف می­زنند. به بچه شش ساله گفتند که پدرش را اعدام کردند. پسرک می­خواست خودش را از ارتفاع سه متری پائین بیاندازد که همسایه­ها او را گرفتند. به همه همین­جوری خبر دادند. این که گذشت، بعد که می­خواستیم برویم سر خاک، مرتب ما را به کمیته می­بردند و می­پرسیدند که چرا امده­ایم؟ این­ها که بودند؟ آن­ها چه کاره بودند؟ مرتب ما را هفته­ای یک بار به کمیته می­بردند. سال ٦٨ما مراسمی برای فرزندانمان گرفته بودیم. شب به خانه­ هایمان آمدند. به مادران گفتند که فردا بیائید به اوین. فردا که رفتیم اوین ما را تا بعد از ظهر با چشم بسته نگاه داشتند. دو بعد از ظهر مارا چشم بسته به کمیته بردند. سه روز ما را آنجا نگاه داشتند. بعد ما را تک تک به بازجوئی بردند. بعدا گفتند که شما باید این فرم را پر کنید. من گفتم من که سواد ندارم. هر چه بگوئید سر خاک نرو می­روم. میگی مراسم نگیر، می­گیرم. گفت نه ما که نمی­گیم مراسم نگیرین. ما که نمی­گیم سر خاک نرین. چرا دسته جمعی؟ گفتم شما ما را دسته­جمعی آشنا کردید. در هشت سال ملاقات با هم آشنا شدیم.یک سال است که بچه ­هایمان را کشته­اید.  با هم آشنا شدیم. اگر تو همسایه­ ات را ده روز ببینی، سلام علیک نمی­کنی؟ گفت چرا. گفتم ما هم ٨-٩ سال است که با هم­دیگر ملاقات رفته ­ایم. ما را با هم  کمیته­ها برده­اید. سرخاک آمدیم آشنا شدیم. گفت: اسم فامیل همه­شون رو بگو. گفتم بلد نبستم. من این­ها رو به اسم می­دونم. من نمی­دونم اسم فامیلشون چیه. وقتی دسته­ جمعی بچه­ هارا خاک کردند، سطحی بود. مسلما بو می­گرفتند. گفتن این­ها کافرند به این خاطر این­ها بو گرفتند. نماینده ارمنی­ ها رفت مجلس حرف زد. گفت نه دین موسی، نه دین عیسی، نه دین محمد. همچین چیزی را کی سراغ داره که شما این­طوری بچه ­ها را دسته ­جمعی خاک می­ کنید؟ مسلم است که این­ها بو می­گیرند.  

دیگه هم وقتی کشتار کردند، گفتن: ما اشتباه کردیم همه رو یکجا خاک کردیم. باید جاهای دیگه هم خاک می­کردیم. بعد هم تمام حکم­ها را خمینی داد که بچه­ها را اعدام کردند. حالا هم همین­طوره. هیچ­کس نمی­تونه نفس بکشه. هر کی نفس بکشه نفسشو قطع می­کنند. چه آن­ها که در زندان بودند شکنجه دیدند، چه ما پدر و مادر در بیرون. یه وقت مارو و یا بچه مونو می­گرفتند می بردند کمیته هرندی تو شابدالعظیم. یک شب و یک روز نگه­می­داشتند و تشنه و گشنه ولمون می­کردند. از بس که ما رو می­بردند، گفتیم: باباجان پس ما را هم نگاهدارید و این­قدر نبرید و نیاورید. یا بگین نیاین. ما را بی­جهت می­گرفتند برای اینکه اذیت و آزارمان کنند.

یه روزی، سال­گرد اعدام یکی از بچه­ها بود،  دیدیم که ریخته ­اند از اوین و زن­های پاسدار را آورده ­اند برای تفتیش ما. گفتند که به خط بایستید. همه به خط ایستادیم. زن­ها سوا و مردها سوا. همه رو دونه دونه شناسایی کردند. بعد گفتند که خانواده چهرازی به­ماند. از ٦ صبح تا ۴ بعداز ظهر در چله تابستون اونجا بودیم.

یکی از بچه­ ها که مرتب نشریه می­نوشت و داخل خونه­ ها می­ انداخت در حمایت از زندانیان سیاسی و خانواده زندانیان سیاسی در داخل کشور. وقتی که گالیندوپل می­خواست برای بازدید بیاد، او به تمام خانواده­ها خبر داده بود.  پیروز دوانی بود که متاسفانه او را به طور نامعلومی از بین بردند. به همه خانواده­ ها خبر داد که فلان روز گالیندوپل می­آید. همه جمع شوید در میدان آرژانتین. تمام مادر­ها آمدند میدان آرژانتین. بعد این­ها نگذاشتند که گالیندوپل ما را ببیند. تمام اسناد و مدارک و عکس­ ها و همه چیز را با خودشان بردند. در ضمن مادری هم که پایش فلج بود تمام این اسناد و مدارک را در یک کیف گذاشته و در گردن این مادر که روی ویلچر نشسته بود گذاشتند و بردند جلوی در نگه­داشتند که اگر گالیندوپل آمد اسناد را به او بدهد. گالیندوپل را از در دیگر بردند و آن زن را آن­قدر لگدمال کردند. تمام زندانیانی را که توبه کرده و با آن­ها همکاری کرده بودند و بیرون آمده بودند را آوردند که ما را شناسایی کنند و به رژیم بگوید. ۱۵ روز کارمان این بود که نشد.

بعداً شنیدیم که گالیندوپل روز جمعه می­خواد بره خاوران. او از رژیم خواست که در خاوران با خانواده­های زندانیان سیاسی مصاحبه کند. روز قبل آن­ها چند کامیون خاک بردند ریختند روی قبرستون و با بلدوزر آنجا را صاف کردند. اینجا گویی زمین مزروعی است. از سه راه افسریه راه را بستند و هیچ کس را راه ندادند. می دانستند که مادران آن روز می­روند چون ما روز جمعه به خاوران می­رفتیم. همه را از سه را افسریه  تا می­توانستند برگرداندند. به آن­ها که ماشین شخصی داشتند، شک نکردند. سر خیابان که رسیدیم پاسدارها آمدند جلوی ما را گرفتند. گفتند شما امروز حق ندارید بروید. گفتیم چرا امروز مثل همه جمعه­ها می­خواهیم برویم. گفتند: امروز یک خیّری اینجا ملکی به جمهوری اسلامی بخشیده و جمهوری اسلامی امروز می­خواهد اینجا را بازدید کند و تحویل بگیرد. یکی از مادرها گفت نه، امروز گالیندوپل آمده با ما می­ خواهد مصاحبه کند. ما باید برویم. بهر حال نگذاشتند ما برویم. هر کاری کردیم نگذاشتند و همه مارا برگردادند.

هفته دیگر دیدیم که تمام زمین­ها بلدوزر زده­اند و خاک­های کپه کپه که علامت بچه­ هایمان بود را صاف کرده­اند. خاک بچه­ های ما را که باصطلاح شماره داشتند گم کردند. خاک همه را گم کردند. ولی گالیندوپل بالاخره رفت آنجا و آن قبرستان به رسمیت شناخته شد. هزار بار آب آنجا را قطع کردند. نگذاشتند که ما کمی آب برداریم. دستشویی بود، خراب کردند. سایه­بان بود خراب کردند. هزار بار ارمنی­ها، بهایی­ها دور تا دور آنجا را درخت کاشتند، این­ها رفتن کندند انداختند دور. می­گفتند این­ها کافرند و نباید هیچ امکانی داشته باشند. ما مرتب می­رفتیم کمیته ­ی مجلس. یک روز ما رفتیم کمیته­ ی روبروی کلانتری ١۴. آخوندی آنجا نشسته بود. اسمش را هر چه می­کنم به­ خاطر نمی­آرم. رفتیم گفتیم خانواده زندانیان سیاسی هستیم. گفتند: خانواده­ هایی که فرزندان معتاد دارند را بفرستند تو. خانواده­های زندانیان سیاسی را نفرستند. ما را تا ظهر نگه­داشتند و بعداً از کلانتری آمدند و مسلح  ما را از آنجا بیرون کردند.

یک روز هم رفتیم باز همون طرف خیابان معلم. کمیته­ای بود رفتیم آنجا. همه­ی ما را به سالن آمفی تئاتر کمیته بردند. در را بستند و گفتند یکی یکی باید بگویید که اسم بچه­هایتان چیست. اگر نگویید، ملاقات­ها را قطع می­کنیم. گفتیم شما اسم فامیل و همه چیزهای بچه­های ما را می­دانید. می­خواهید ملاقات­ها را قطع کنید، قطع کنید. بالاخره آنجا باز ما را با اذیت و آزار تا غروب تشنه و گشنه نگاه داشتند و غروب ما را بیرون کردند.

ما مادرها، همه جمع می­شدیم، پنجاه شصت تا می­رفتیم دادگستری بلکه کسی آنجا به داد ما برسد. جوابی به ما نمی­دادند. ­رفتیم مجلس ما را راه دادند. رفتیم تو مجلس. تو هر اتاقی دیدیم یک آخوند نشسته است. می­رفتیم تو، می­گفتند بچه­ های شما آدم می­کشند. تو زندان اوین پاسدارها را می­زنند. حربه (سلاح) دارند. گفتم: کسی را که لخت مادرزاد می­برید آنجا، حربه از کجا می­آورند؟

هروقت می­رفتیم ملاقات یه جور شکنجه و اذیت و آزار به ما می­کردند. خانمی آمده بود خیلی وجیه و خوشگل بود. نگهبان زندان گفت: خانم شما چرا توالت می­کنید؟ آن­ها شمالی بودند. مادر شوهرش گفت چه توالتی؟ خجالت بکش! این آمده ملاقات شوهرش. (خودش هم زندانی سیاسی بود که آزاد شده بود). گفت: نه. مادرشوهر و عروس را به داخل بردند. مادرشوهر گفت: یکی از آن خواهران، یک دستمال سفید به صورت عروسم کشید که اگر چیزی به صورتش مالیده بود، ما هر دو را به زندان ببرید. اگر نبود به شما چه بگوییم؟ گفتند: حرف زیادی نزنید. بعد چند ساعت آن­ها را نگاه داشتند و آزادشون کردند. به عناوین مختلف ما را شکنجه دادند. اذیت کردند. دادگستری که می­رفتیم، وقتی مردم صف ما را می­دیدند می­گفتند اینجا گوشت میدن، اینجا مرغ میدن؟ می­گفتیم: نه. یه خانمی بود خانم اللهی. همیشه می­گفت: ما خون بچه­ هامون رو دادیم و ایستادیم جواب بگیریم که قبرشون کجاست. ما را متفرق می­کردند. بیرون می­کردند. نمی­ گذاشتند بریم تو. هر جا می­ رفتیم حرف ما را نمی­ خریدند. نمی­گ ذاشتند ما حرف بزنیم.

یه روزی مستقیم رفتیم بیت رهبری. خمینی هنوز زنده بود. ما را فرستادن تو. گفتند: به بچه­هاتون بگین تا همکاری نکنند عیرمکن است که بیان بیرون.”

علی

وقتی علی را گرفتند خودم را زدم و گفتم علی را می­کشند. گفتن نمی­کشند. پرسیدم علی را کجا بردنش؟ گفتن کمیته­ی عشرت­آباد. خلاصه ۵٠ روز او را نگه­داشتند بردنش کمیته مشترک. کمیته مشترک کسانی که باهاش بودند گفتند که او جیره داشت. روزی، هفته­ای ٨٠ ضربه شلاق می­خورد بلکه از او چیزی دربیاورند. او می­گفت: من با هیچ کس نیستم و چیزی ندارم. من یک سال تموم مرتب می­رفتم اوین، می­رفتم کمیته­ی مشترک. ملاقات ندادند. قبل از بهمن ١٣۶١رفتم به من ملاقات دادند. من یک بار وقتی او را به اوین آورده بودند وقت گرفتم رفتم پیش لاجوردی. لاجوردی با کبکه و دبدبه پشت میکرفن قرار گرفت و یکی یکی پرونده­ها را خواند. و گفت: کسی سئوالی ندارد؟ یک آقایی که کارگر بود، بلند شد و گفت: آقا، حمید؟ لاجوردی گفت حمید را اعدام کردیم. من گفتم: علی ریاحی؟ گفت: اون پسرت با ما حرف نمی­­زنه. گفتم آخه چه حرفی داره بزنه. گفت: کسی اینجا حق نداره جواب بده. فقط حق داره سئوال کنه. پسرت چند قبضه فشنگ داشت. پسرت این را داشت، پسرت آن را داشت. من باز عصبی شدم. علی را در خیابان گرفته بودند و من همه­ی مدارک را فوری از بین برده بودم. گفتم: شما این­ها را از دستش گرفتید؟ گفت: می­گویم شما اینجا حق حرف زدن ندارید. فقط به آنچه که می­گویم گوش بدهید. هیچی دیگه،  ١۵ روز بعدش اعدامش کردند. 

فرداش رفتیم و گفتیم که وصیت­نامه علی را می­خواهیم بگیریم. گفتند: بروید و ١٠ روز دیگر بیایید. ١٠ روز دیگر رفتیم. چیزی نداشت آون بچه. برای این­که یک سال تمام با یک پیراهن بود و سرآستین پیراهن را به جاهای مختلف آن وصله کرده بود. پیراهن تکه تکه بود. من آن پیراهن را هنوز دارم که با آن شلاق خورده بود. آن پیراهن را با جای شلاق­ها که رشته رشته پاره شده، هنوز دارم. یا حالا از دستشان در رفت و یا عمداً آن­را به ما دادند. خدا می­داند.

محمد صادق

او را به زندان سپاه بردند. بعد که به زندان سپاه بردند تا ۵۰ روز هر چه گشتیم خبری از او بدست نیاوردیم. بعد از ۵٠ روز، چون محمد زندانی شاه بود و زده بودند دیسک کمر گرفته بود، تلفن زد و گفت مامان یک شال پشمی برایم بیاور. کمرم درد می­کند. گفتم: من آخه کجا بیاورم؟ من هر روز میام کمیته، اوین. گفت: بیار همون اوین میگیرن. بردم دادم. بعد از سه ماه به ما ملاقات دادند. اولین ملاقاتی که رفتم بچه­ام گفتش که حسن مارو لو داده است.

بهر حال، بدترین زندان، زندان جمهوری اسلامی است. چقدر ما را در ملاقات­ها اذیت کردند. قنداق بچه دو ماهه را باز می­کردند و می­گفتند مبادا شما چیزی ببرید. ما را از صبح گشنه و تشنه نگاه­می­داشتند به صف تا ما را با ماشین ببرند دم زندان. آنجا باز هم دو سه ساعت می­ماندیم، برای یک ربع تا ده دقیقه ملاقات.

مدت زیادی به محمد ملاقات ندادند. هی میرفتیم فایده نداشت. بعد از سه ماه او را با مو و ریش بلند دیدیم. گفتم: محمد جان چی شده؟ گفت: هیجی. باز یک آخوندی پیدا کردیم رفتیم نزدش. گفت: محمد آقا آنجا شیطانی می­کند. آنجا تشکیلات زده است. با بچه­ها تشکیلاتی کار میکنه. گفتم: مگه تو زندان میشه تشکیلاتی کار کرد؟ گفت: آره. جعفر داشت تماس می­گرفت با بالا. پاسدارها گرفتش و او جزوه­ای را که داشت جوید و خورد. پاسدارها نتوانستند ثابت کنند. به خاطر این، او درست چهار ماه در انفرادی بود. زندانی­ها همیشه در بند ٢٠٩ در انفرادی بودند.

برای بچه­ها بیسکویت می­بردیم باز می­کردند می­ریختند کف دست ما. می­گفتیم: توی بیسکویت چیزی نیست ما بسته بندی از مغازه گرفتیم. قبول نمی­کردند. یک روز  زودتر رفتم ملاقات. از ساعت ٧ زودتر بود. ما ۵ مادر بودیم. ما را گرفتند انداختند زندان. گفتند جریمه تون این باشه که چرا زود آمدید ملاقات.

جعفر

همین­طور بازجو به جعفر می­گفت که تو حرف نزدی. ما نمی­گذاریم تو زنده از زندان بیرون بری. ترا می­کشیم. ده بار حکمش رفته بود قم. قم تایید نکرد و گفت نباید اعدام شود. بالاخره هر چه بود به او حکم داده بودند. ١٢سال حکم داشت. آن­ها از خدا می­خواستند که جعفر باهاشون همکاری کنه و بیاد بیرون. به او می­گفتن هر وقت ملاقات خصوصی بخواهی ما به شما می­دیم. او می­گفت، نه. برای من و خانواده­ام همین ۵ دقیقه­ای که می­دهید، کافیه. فقط بیشتر و بیشتر از جعفر خوف می­کردند(می­ترسیدند) که اگر روزی بیاد بیرون دوباره شروع بکنه به فعالیت و او را هیچوقت رها نمی­کردند. وقتی که بچه­اش به ملاقات او می­رفت و می­آمد، می­پرسیدیم بابا چه گفت؟ می­گفت بابا هیچ چیز نگفت. هر چیز گفت صحبت مردونه بود، من نمی­تونم به شما بگم. جدا اینجوری بود. هیچوقت بچه­ا ش هم چیزی به ما نگفت. به بچه­اش سفارش می­کرد. بچه­شو، وقتی که کوچیک بود می­بردیم ملاقات. وقتی که می­خواستیم بریم، اول قنداق بچه را باید باز می­کردیم .نشان آن­ها می­دادیم. زن­هایی که اصلا هیچ­چگونه انسانیت نداشتند. به ما توهین می­کردند. می­گفتند: مگه مجبورید بچه­شو بیارید ملاقات؟ خوب نیارینش ملاقات.هوا سرده، به ما چه مربوطه است. می­خواستین به بچه­هاتون بگید نکنند. همش به ما طعنه و کنایه می­زدند. اذیت می­کردند. یه مردی بود اونجا به اسم حاج کربلایی. اون به عناوین مختلف به ما بد و بیراه می­گفت. توهین می­کرد. چندین بار مادرها باهاش درگیر شدند.

یه روز رفتم ملاقات جعفر دیدم تمام لب و دهنس زخم و بادکرده است. گفتم: چی شده مادر؟ گفت: هیچی. تب­خال در آوردم. فهمیدم که زدنش. خیلی زدنش. روز بازجویی، روزی که می­خواستند به او حکم بدن، اونو  از ساعت ۶ صبح از بند بیرون بردند. بردنش پای اعدام. بردن هی بازجویی کردند و این­ها. بعد از شش غروب یک ورقه جلوش گذاشتند و گفتند: این را امضا کن. گفت: وقتی خوندم دیدم که ١٢سال به من داده­اند. محمد تو بند حالش بهم خورده بود. بعد که جعفر رفت جشن گرفتند و به اصطلاح کیک درست کردند و شادی می­کردند. همه خوشحال بودند که او ١٢سال گرفته است. اما جمهوری اسلامی هیچوقت به قانونش عمل نکرد. کسانی که حکم داشتند، کسانی که مثل محمد من یک ماه مانده بود که آزاد شود، همه را کشتند. همه رو از بین بردند.

وقتی اونارو بردن و داشتن از صف اعدام رد می­کردند، اولین نفر جعفر بود، بعد محمد. قانونشون این بود که دو برادر را با هم نکشند. وقتی پاسدار گفت: این دو تا برادرند، گفتند: اشکالی ندارد. بذار برن. هر دو را در یک ثانیه، در یک روز و در یک ساعت بردند اعدام کردند. همه­ی این­ها را بچه­های ما به جان خریده بودند. می­دونستند که چه مصیبتی به سرشون میاد، ولی علیرغم آن دست از مبارزه برنداشتند.

محمد جعفر ریاحی

 
  • تاریخ تولد: ١٣٣٠
  • محل تولد: تهران
  • تحصیلات: مهدس زمین سناسی
  • شغل: جوشکار
  • وضعیت خانوادگی: متاهل
  • نام پدر : عباسعلی
  • تاریخ دستگیری : ١٣۶٠
  • محل دستگیری : تهران
  • وابستگی سازمانی : راه کارگر
  • مدت محکومیت: ١٢ سال
  • تاریخ اعدام : شهریور ١٣۶٧
  • محل اعدام: زندان گوهردشت
  • محل دفن: خاوران

محمد صادق ریاحی

 
  • تاریخ تولد: ١٣٣٢
  • محل تولد: تهران
  • تحصیلات: :دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف
  • وضعیت خانوادگی: مجرد
  • نام پدر : عباسعلی
  • تاریخ دستگیری : ١٣۶٠
  • محل دستگیری : تهران
  • وابستگی سازمانی : راه کارگر
  • مدت محکومیت: چهار سال
  • تاریخ اعدام : ٩شهریور ١٣۶٧
  • محل اعدام: زندان گوهردشت
  • محل دفن: خاوران
 

علی ریاحی

150
  • تاریخ تولد: ١٣٣٧
  • محل تولد: تهران
  • نام پدر: عباسعلی
  • شغل:
  • وضعیت خانوادگی: مجرد
  • تاریخ دستگیری: ١٣مهر ١٣۶٠
  • محل دستگیری: تهران
  • وابستگی سازمانی: سازمان چریک­های فدایی خلق ایران(اقلیت)
  • تاریخ اعدام: ٢٠ بهمن ١٣۶٠
  • محل اعدام: زندان اوین  
  • محل دفن: خاوران، قطعه ­ی ٨٢