سوسن گل محمدی

حوالی نیمه شب بود.

ظلمت شب چادر سیاهشو روی کوچه ها و خیابانهای مصیبت زده  ایران پهن کرده بود.

بعد از گذراندن ۶ماه در سلول انفرادی ٢٠٩به جرم بی دینی ، اولین شبهایی بود که توی بند عمومی ٢٤۶سپری می کردم .افکارم بهم گره خورده بود . مدام توی گذشته در جست و خیز بودم،  گذشته های دور، گذشته های نزدیک، آینده مبهم ….!
چهار ماه بیشتر از تولد ایمان نگذشته بود که اونو از آغوشم جدا کرده بودند . دست های کوچکش را بی هدف  توی هوا تکان می داد و معصومانه به من نگاه می کرد . دختر کوچکم ایده تازه شیرین زبان شده بود . ان روز لعنتی بغض فرو خرده اش، تو چشاش تجلی یافته بود. آروم از ترس پاسدارها کنارم اومد ه بود و دستاشو دور پاهام حلقه کرده بود . نمی خواست ازم جدا بشه. 
آه انگار همین دیروز بود … اون روزهائی که با تب تاب اخبار ایران رو از تلویزیون های امریکا دنبال می کردیم  و به جوش و خروش می آمدیم . ان روزها که توی خیابان های لوس انجلس  صف می کشیدیم و شعار می دادیم  و فریاد می زدیم … بیقرار بودیم که به مردم توی خیابان های ایران به پیوندیم و ندای آزادی رو فریاد بزنیم .آزادی … چه وآژه دلنشینی و چه طعم گوارائی و حالا توی اسارت و سردر گمی .. چه دور و دست نایافتنی ست آزادی …
یادمه  اسفند ۵۷بود با اولین پروازی که از امریکا به سمت ایران حرکت می کرد، خودمونو رسوندیم ایران. روزی که خواستیم بریم، هیچ چیز نتونست جلومونو بگیره. با تمام مخالفت ها اومده بودیم. اومده بودیم تا بمونیم و جون بدیم برای آزادی ..!

توی افکارم غوطه ور بودم که صدائی از بلندگو توجهم را جلب کرد.
سوسن گل محمدی با حجاب کامل به دفتر بند مراجعه کند.

سردی و خشکی صدا و لحن آمرانه اش احساس کرختی در وجودم برانگیخت.
هم بندی هایم با نگاه های پرسشگر به من خیره شده بودند. نیمه شب زمانی بود که اعدامی ها را صدا می کردند  و برای آخرین طلوع زندیگی شان می بردند. نگاه های  کنجکاو قدم هایم را بدرقه  می کرد.
چشم بند حالا دیگه جزئی از پوششم شده بود. آرام و ناامید قدم برداشتم. سنگینی نگهبان را در کنارم احساس کردم.
برادر حکم من آمده؟ نه شوهرت….

زانوهایم سست شد چند ماهی بود که از ایرج بی خبر بودم.

کلمات بریده و ناتمام نگهبان برایم قابل هضم نبود. می شنیدم ولی نمی فهمیدم. گوئی مسخ شده باشم. مشتاق دیدار و بیمناک از آنچه در انتظارمان بود گام برمی داشتم . صدای دم پائی که به سختی باهاش راه می رفت در فضا پیچید. نفس هایم به شمارش افتاد، تنها چیزی بود که توی اون ظلمات می شنیدم. به ناگاه گرمی صدای آشنا اندامم را به لرزه انداخت. صدای او بود. چقدر پر صلابت و قاطع. 
توبه کن، توبه کن. به او بگو که توبه کند. خودت رو نجات بده!
و او چه صادق و پاک جواب داده بود … حرفی برای گفتن ندارم.
چقدر تکیده شده بود و لاغر و زرد با اینکه ضربات شلاق تلاش در فرو ریختن اش داشتند، اما هم چنان پرابهت و استوار ایستاده بود. سیل اشک بی اختیار بر گونه هایم جاری شد بود. به سختی روی پاهایم ایستاده بودم. دلم می خواست از ته دل از اعماق وجود فریاد بزنم. 
چرا؟ چرا؟ چهره گندمگونش را غباری از غم پوشانده بود. سوسن چقدر ضعیف شده ای؟ من امشب مسافرم. سفری بی بازگشت. بچه های مان را به تو می سپارم. قوی باش واز آن ها نگهداری کن.
دست هایم دست هایش را طلب می کرد. سردی دست هایش تا ابد یادگار این آخرین دیدار است. اندام کشیده اش در اثر شکنجه های شبانه روزی نحیف و رنجور شده بود. اما هنوز پر غرور بود و زمین زیر پاهایش به آسمان فخر می فروخت.
کلماتم قبل از تولد می شکستند ومجالی نمی یافتند تا ادا شوند. اشک می شدند و می باریدند. مگر چه کردیم! چه خواستیم؟ جزآزادی.  
دزدان سر گردنه، آزادی را از ما مردم دزدیدند. چرا که خود شریکان آن مرتجعین سابق بودند. سرم به دوران افتاده بود. تمامی خاطرات به آنی از جلوی چشمانم رد می شد. دستهای مان را از هم جدا کردند. وقت تمام است.
با صدائی که شنیدنش برای خودم هم دشوار بود با نفس های بریده بریده گفتم:
ایرج ایرج کودکان مان را چون تو می پرورانم به تو قول می دهم.
تمام انرژیم و هستیم و تمامیتم ته کشیده بود. با دشنام و ناسزا به سمت بند هدایت شدم. هرآنچه داشتم از من گرفتند. 
زیباترین چشم های دنیا را برای همیشه بستند و مرا تا همیشه داغدارش رها کردند. سردمه سردمه . انگار که خورشید خاموش شده.
قدرتی توی پاهام احساس نمی کردم .نیمه بیهوش  خودم رو به  بند رسوندم. هم بندی هام از ماجرا مطلع شده بودند و بی توجه به قوانین ظالمانه زندان، که  ابراز احساسات انسانی را منع می کرد،  با چشمانی اشکبار مرا در آغوش کشیدند. دنیا را بر سرم آوار کرده بودند. فریادها و شیون هایی که در سینه ام خفه کرده بودم، چون زخم کهنه ای سر باز کرده بود. بخش اعظمی از وجودم را از من جدا کرده بودند. سر به دیوار می کوبیدم تا درد دلی که از من کنده بودند را قدری تسکین دهم اما افسوس…
نگهبان ها هشدار می دادند و می تازیدند. خفه شید! خفه شید!
آنشب تا سپیده دم برسر و سینه کوفتم واز هوش رفت. از زندگی بدون او بیزار بودم. نمی خواستم هیچ طلوعی را ببینم. نمی خواستم در هوایی که او نفس نمی کشد، نفس بکشم. بدون او چگونه؟
دیدار آخر با همسر و وداع در واقع نه تنها برای من، برای همه ی یاران ایرج که دستگیر و زندانی و شکنجه شده بودند، اتفاق افتاده بود. رژیم غاصب جمهوری اسلامی زندگی را از آن ها و فرزندان شان غصب کرد…حکم شان اعدام بود.
آن روز که شمع وجود ایرج را خاموش می کردند، همراه او ٢١نفر دیگر را همان شب برای اجرای حکم  آوردند، که هریک از آنها مظهری از آزادی، انسانیت و رسالت بودند.
بهروز فتحی، فریبرز لسانی، حسین ریاحی، رضا وثوق، فریدون علی آبادی، روحام زرقام، نسرین جزایری ….
و صدها نفر دیگر از آنها که در زندگی انتخاب شان مبارزه در راه آزادی و عدالت واقعی برای زحمت کشان  بود و علیه ظلم بجنگند و نگذارند حق و مال مردم را پایمال و تارومار کنند. 
ما نسلی بودیم مصیبت زده،جرممان آزادگی!
هریک داغدار غم بزرگی در سینه بودیم. زندگی های مان،عشق های مان، فرزندان مان و آینده مان را از ما ربوده بودند.
رژیم کثیف جمهوری اسلامی هدفش خرد کردن ما، خصوصا زنان بود. تا آنجا که قدرت داشت، تلاش می کرد ما را حقیر و خرد و بی هویت جلوه دهد. رژیم زن ستیز اسلامی از بدو پیدایش، نقش سرکوب زنان و بی ارزش کردن آن ها را داشته است، در بند و اسارت که جای خود دارد.
یارای زندگی نداشتم. چه بسیار روزهایی را که رو به دیوار می نشستم. زمان را گم کرده بودم. علاقه ای به خوردن  و حرف زدن نداشتم. به دنیای بی عدالت پشت کرده بودم. هر روز ضعیف وضعیف تر می شدم. روزها و شب های زیادی را در بهداری سپری کردم. بدنم  به کالبدی بدل شده بود که بسختی تحمل اش را داشتم. آثار کبودی از تزریق های ناشیانه بهداری روی بدنم تا سال ها به جا مانده بود. 
یک سال گذشت…
اتاق های نمور بازجویی، بازجوهایی که گویی پوستین هایی بودند برای حمل عقده، راهروهای باریک آغشته به خون شکنجه شدگان، توهین و تحقیر، نمازها و دعاهائی که شبانه روز از بلندگو پخش می شد، تواب ها، دوستانی که نیمه های شب یا به وقت ناهار اسم شان را می خواندند وهرگز بر نمی گشتند، زندگی روزمره ما در زندان بود.
تنها محرکی که مرا به جلو می راند عشق به فرزاندانم و قولی بود که به ایرج داده بودم. از من خواسته بود قوی باشم. چه سخت بود تحمل آن همه ظلم و بی عدالتی بر شانه های رنجورم.
آن ها هرگز از روی عواطف انسانی به ما ملاقات نداده بودند. سعی به خاک کشیدن ما تا حدی که دیگر توان بلند شدن را نداشته باشیم، داشتند.
روزهای ملاقات با حسرت به دیگران نگاه می کردم. آرزو می کردم که ای کاش فرزندانم رو ببینم. کسی را نداشتم به ملاقاتم بیاد. همسرم رو ازمن گرفته بودند. پدرومادرم در زندان و در بندهای دیگر به سر می بردند. اجازه نداشتم اون ها رو ببینم. به خواهرهایم ملاقات نمی دادند. 
در یکی از روزهای ملاقات، در حالی که خسته و فرسوده از بیدادگری های اسارت در خلوت تنهائی نشسته بودم،  ناگهان اسم ام رو شنیدم که در فضای خاکستری بند طنین افکن شد:
ــ سوسن گل محمدی…ملاقاتی داره!
سر از پا نمی شناختم. بعد از یک سال چه کسی به ملاقاتم اومده؟
نگهبان مرا به سمت دری هدایت کرد. در باز شد.
از دور دو کودک خردسال را می دیدم، که کودکانه قدم بر می داشتند. پسرکی شیرین با چشمانی درشت و خندان همراه دختری مغرور و جدی.
به ناگاه پسرک که گویی اولین قدم های زندگی اش رو بر می داشت لغزید و به زمین افتاد. پاسداری که در کنارشان بود دستش را دراز کرد تا کمکش کند، اما دخترک که بیش از چهار سال نداشت، با غرور دست پاسدار را پس زد و برادرش را از زمین بلند کرد و به راهش ادامه داد.
در قلبم طوفانی به پا بود.چه می دیدم.
این ایمان بود که راه می رفت…و دیگری دخترم ایده!
تمام انرژیم را جمع کردم. آن ها را در آغوش کشیدم و با تمام وجود بوئیدم و هزاران بار بوسیدم شان.این ها هدیه های ایرج بودند که خواسته بود مراقبشان باشم! 
سال ها از آن روزها می گذرد و این رژیم پلید با دست های خون آلودش هنوز داره ریشه هاشو با خون جوان ها آبیاری می کنه. 
امروز این ایمانه که دست در دست هم نسلی هایش آزادی را طلب می کنند و خواستار محاکمه تمامی جنایتکاران رژیم جمهوری  اسلامی هستند .
من با تمام وجود از” کارزار تدارک دادگاه بین المللی برای رسیدگی به کشتار زندانیان سیاسی در ایران” حمایت می کنم و از همه قربانیان این جنایات می خوام  با پیوستن به این کارزار فریاد دادخواهی خود را بگوش جهانیان برسانند.
بگذاریم دنیا به احترام ایستادگی مردم مبارز ایران از جای برخیزد.